مطالب عاشقونه.عکس.دل نوشته های شما

آدرس آی پی:
سیستم عامل:
نسخه: بیت
اندازه تصویر:

مطالب عاشقونه.عکس.دل نوشته های شما

در قسمت نظرات پیام خودتو بنویسید تا بقیه هم ار حرف های شما استفاده کنند
صفحه خانگی اضافه به علاقمندی ها نقشه سایت
تبلیغات
تبلیغات

تبلیغات

تبلیغات

درباره ما

1000jazire.irآرزوی لحظه های خوشی را برای شما دوستان دارد

تصویر روز


امکانات دیگر


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 267
بازدید کل : 18512
تعداد مطالب : 193
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1




تقویم

آخرین مطالب

» درآمد با سایت های کلیکی (درآمد مدرن اینترنتی)
» پردرآمدترین مشاغل دنیا
» یک شغل مستقل و پردرآمد بی سرمایه
» معتبر ترین سایت عضوگیری (درآمد استثنایی)
» پیدا کردن پسورد افراد در فیس بوک از طریق سرویس gmail
» پیدا کردن کد پستی و نشانی با داشتن شماره تلفن ثابت
» آسانترين راه پيدا کردن پسورد آيدی ديگران
» داستان عاشقونه سیاوش و نیوشا
» داستان عاشقونه واقعی نوشته خودمه
» عکس های و نوشته های دلتنگی
» دخترا از چه جور پسری خوششون میاد
» آيا سکس در زندگيتان رو به افول دارد؟
» اعمال شرعی ویژه شب زفاف
» رابطه جنسی و صمیمیت: خانم ها چه می خواهند؟
» عاقبت تعریف کردن مرد از زن
» پسرا از چه جور دختری خوششون میاد؟؟؟؟؟؟
» 12 کار غلط که شما را بی کلاس می کند!
» روش موثر برای بزرگ شدن پستان ها
» با روش های کم هزینه همسر خود راخوشحال کنید
» بلوغ جنسی در دختران
» نشانه های یک رابطه ی موفق زناشویی
» پیدا کردن دوست خوب و وفادار
» داستان ز‌یبای خلقت زن
» ۵ روش عاشق کردن دیگران
» پسر کشونه...
» انگیزه های خطرناک برای ازدواج...
» کدام معیار برای انتخاب همسر مناسب‌تر است!
» نکاتی که بهتر است دختر خانم ها در اولین قرار با آقا پسرها بدانند
» یامک هایی که زنان نباید به مردان ارسال کنند
» چرا هیچ‌ زنی عاشق‌تان نمی‌شود؟
» درباره عادت ماهیانه
» اس ام اس دلبری
» جدیدترین عکس های عاشقانه1
» عکسهای بازیگران با لباس های طلبگی
» امروز عکس های جالب از قلیون کشیدن بازیگران و آدم های معروف ........
» عکس های زیبا از قلیان(آی معتادا کجایید)
» اس ام اس تیکه دار عاشقانه
» دانلود آهنگ جدید مهدی احمدوند و راوین علیزاده
» الناز حبیبی + عکس و بیوگرافی
» اجرای سیروان برای الناز شاکردوست و بهنوش بختیاری
» دانلود کلیپ محمدرضا گلزار در کنسرت گوگوش
» عکس های شخصی بازیگران زن و مرد سینما
» عکس محمدرضا گلزار در خارج از کشور
» آقایان بخوانند – دلایل انزال زودرس ؟!
» عکس های عاشقانه همراه با متن
» لوکس ترین و گران ترین هتل جهان در آنتالیا
» ماسکی جالب برای براق شدن مو (به زبان انگلیسی)
» ۵ راه حل سریع برای صاف کردن شکم
» راهی برای رسیدن به تفاهم بین همسران
» آیا از چشم چرانی همسرتان رنج می برید

تبلیغات

پشتیبانی آنلاین



معرفی سایت به دوستان

نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:


Powered by ParsTools

نویسندگان

خوش آمدید
تبلیغات
موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محسن

وقتی به خانه رسید.صبا را با چهره ای گرفته و ناراحت یافت.منظتر بود سرزنش یا توبیخ شود اما صبا ساکت بود و فقط به گفتن " لطفا بار آخرت باشه " اکتفا کرد.
تا هنگام شام آناهیتا از اتاقش خارج نشد.رفتار صبا برایش گران آمده و می خواست با عدم خروج خود از اتاق به او اعتراض کند.برای شام ثمره به دنبالش آمد و با اصرار فراوان او را پایین برد.صبا دیگر آرام شده و می توانست به رفتارش مسلط باشد.با خود فکر کرد شاید بتوانم قبل از خواب چند کلامی جدی در عین حال دوستانه با آنی صحبت کنم.با ورود آناهیتا به رویش لبخند زد و بی آنکه قهر او را به روی خود بیاورد گفت: امشب یک شام خوشمزه داریم.ببینم تو تا بحال سوپ برش خوردی؟آنی کمی بو کشید و در حالیکه چهره اش درهم رفته بود گفت: این بویی که از ظهر می اومد بوی این غذا بود؟همه به حرف او خندیدند و منصور گفت: کلم موقع پخت بوی خوبی نداره.اما فوق العاده مقوی و خوشمزه ست.ثمره با ناراحتی پشت میز روبروی کورش نشست و گفت: من که زیاد دوست ندارم.منصور گفت: بابا جان! همه چیز رو که آدم نباید دوست داشته باشه،بعضی مواد برای سلامتی بدن مفیدند و باید مصرف بشن .مثل همین کلم.آنی هم پشت میز نشست و گفت: شاید بشه خورد!کورش گفت: من که عاشق این سوپ هستم .تند و تیز و خوشمزست. صبا ظرف بزرگ سوپ کلم را میان میز گذاشت،بشقاب منصور را که کنارش بود برداشت و برای او کمی کشید.بعد برای آنی که کنار دیگرش بود و بعد برای بقیه و خودش.وقتی روی صندلی نشست گفت: این یک غذای روسیه.من پخت این غذارو از مادر بزرگم که اهل باکو بود یاد گرفتم.آخه اقوام مادر من باکویی هستند.مادرم و خانواده اش وقتی بچه بودند به تهران مهاجرت کردند.بخاطر جنگ داخلی و اوضاع وحشتناک روسیه.تو که اینها رو می دونی آنی مگه نه.او شانه بالا انداخت و گفت: اسم باکو رو همین الان شنیدم! اما جنگ داخلی روسیه رو می دونم ... یعنی ... پس شما روس هم هستید؟- باکو هم زمانی متعلق به ایران بوده ... من تهران به دنیا اومدم ... پدرم و اجدادش هم همه شیرازی هستند.آنی قاشق سوپ به دهان گذاشت و بی آنکه نظری راجع به طعم آن بدهد گفت: مادر باکویی،پدر شیرازی.باکو اگر در روسیه هست باید در شمال باشه و شیراز رو می دونم در مرکز ایران هست.چطور اونها با هم آشنا شدند؟چهره صبا از شادی گشوده شد.او خوشحال بود که دخترش بالاخره در مورد مسائل خانوادگی او کنجکاوی می کرد.همین مسئله روشن می کرد او آنقدرها هم که نشان می دهد بی تفاوت نیست.- خانواده مادرم در تهران ساکن بودند.پدرم دانشجو بود و اتاقی در محله مادرم اجاره کرده بود.بعد هم با برادر بزرگ مادرم دوست شد.دیدارهای گاه به گاه و نگاههای پنهانی اون بالاخره کار دست مادرم داد و با وجودیکه پدرم یک دانشجوی ساده سال آخری حقوق بود و اوضاع مالی خوبی هم نداشت،خواستگاریش رو قبول کرد.- پس مامان مهین عاشق شده بود!- بله.- پس اون رو خوب می شناخت.- نه زیاد! فقط می دونست در ظاهر پسر سالم و خوبیه و رفتارهاش به دلش نشسته بود.- مامی ژانت در مورد ازدواجهای ایرانی برام تعریف کرده ... از خیلی قدیمی هم تعریف کرده ... گفت که مادر پسر،دختر رو می دید،اگر دوست داشت به پسر می گفت و بعد پسر با دختر عروسی می کرد.این وحشتناکه! به نظر من اگر مادر باید دوست داشته باشه چرا خودش با دختر عروسی نمی کنه! این کار خیلی بد بوده.بعد به حرف خودش خندید.بقیه هم آرام خندیدند و منصور گفت: درسته این خیلی بد بوده.اما این طورها هم نبوده.بخاطر مسئله حجاب و حیایی که در خانواده ها وجود داشته مادر با شرایط خاص خانواده خودش و پسرش،دختری رو انتخاب می کرد و نظر و عقیده پسر و دختر هم مهم بوده ... خوب بعضی خانواده های کوته فکر هم بودند که دختر یا پسرشون رو مجبور می کردند و اینجا نظر تو درسته.واقعا وحشتناکه.- ولی من شنیدم حالا هم در ایران از این ازدواجها هست.صبا گفت: نه به همون شکل اما ازدواج های سنتی هنوز در خیلی از خانواده ها وجود داره.- یعنی دو نفر بدون شناختن،عروسی می کنند؟منصور گفت: این بستگی به خانواده هاشون داره.بعضی ها یک مدت نامزد می کنند تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند.گاهی برای اینکه در این مدت جوونها راحت تر باشند و آلوده به گناه نشن اونها رو به هم محرم می کنند.- یعنی ... چی؟- یعنی به صورت نیمه کاره محرم می شوند.- نیمه کاره؟- یعنی زن و شوهر هستند اما زندگی مشترک رو شروع نمی کنند تا شناخت کافی نسبت به هم پیدا کنند.به این صورت که با هم بیرون می رن به خونه های هم رفت و آمد می کنن و خلاصه توی این روابط کمی شناخت نسبت به همسر و خانواده همسرشون پیدا می کنند.اگر همدیگر رو پسندیدند که با یک جشن،زندگی تازه شون را شروع می کنند.اگر هم نه ... از هم جدا می شن .این طوری آسیب کمتری می بینن.آناهیتا سوالات زیادی در آن مقوله داشت اما چون مجبور بود با منصور طرف صحبت شود بحث را رها کرد و با گفتن " چه جالب! "به خوردن سوپش مشغول شد.او متوجه نشد که کورش زیر چشمی تمام حالاتش را زیر نظر دارد ! ثمره که می دید او با چهره ای عادی سوپ را می خورد پرسید: راستی از این غذا خوشت اومده؟او شانه بالا انداخت و گفت: خیلی خوشمزه نیست،اما بد مزه هم نیست.کورش گفت: پس جای شکرش باقیه!آنی نگاهش کرد و پرسید: چی؟ منظورت چی بود؟- منظورم این بود که خوبه لااقل بدت نیومده و می خوری.او سری تکان داد و گفت: آره خوبه ! همه به این حرف او لبخند زدند و دیگر بی آنکه حرف خاصی گفته شود شام خود را تمام کردند.پس از صرف شام صبا همان طور که ظرفها را در ظرفشویی می گذاشت گفت: بهتره قبل از خواب وسایل مورد نیازتون رو جمع کنید تا فردا با خیال راحت حرکت کنیم.آنی پرسید: کجا؟ثمره با شوق گفت: مگه یادت رفته عمو مجید ما رو برای پنج شنبه،جمع دعوت کرده ویلاشون.- آها! یادم اومد.صبا گفت: من که فردا کلاس ندارم.آنیتا هم که خونه ست.شما دو نفر اما ظهر بر می گردید و باید بعدش راه بیفتیم.ثمره گفت: جور بابا رو هم که مثل همیشه شما می کشید.- اگر من جورش رو نکشم طور دیگه پشیمون می شم چون همه چیز یادش می ره و مجبوره شب با لباس بیرون بخوابه.کورش گفت: گاهی فکر می کنم بابا چطور پنس جراحی رو تو مغز بیمارهاش جا نمی ذاره!صبا با لبخند گفت: از کجا معلوم که نذاشته باشه!منصور گفت: چقدر خوبه که جلوی روی خودم اینقدر ازم تعریف می کنید!هر سه خندیدند و ثمره گفت: اهل غیبت نیستیم.بعد از جایش بلند شد و در حالیکه از پشت دست دور گردن پدر می انداخت گفت: من که عاشق بابای تنبل و فراموشکار خودم هستم.گونه پدر را که پوزخند مهربانی بر لب می آورد بوسید و خندید.کورش گفت: باز که تو لوس بازی و خود شیرینی ات گل کرد.نکنه می خوای هر طور شده مارک لباس ورزشی هات رو عوض کنی!- نخیر حسود خان.تو هم اگه بلدی خودت رو برای بابا لوس کن.- من که از این هنرها ندارم.لوس بازی مخصوص دختر کوچولوهاست !- اِ ! بابا ببین چی می گه.آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و متوجه نبودند بر یک جفت چشم دقیق ، سایه های ابری خاکستری افتاد و تصویر همه شان را در نظرش کدر کرد!منصور با وجود تمام تیز بینی اش غرق صحبت با ثمره و کورش بود،اما صبا به ناگاه متوجه حالت آناهیتا شد.از شوهرش دلگیر بود که چرا متوجه رفتارش نیست و از کورش و ثمره هم توقعی بیش از آن داشت.با سرعت میان مکالمه آنها که حتی یک دقیقه هم از شروعش نمی گذشت آمد و با لحنی جدی رو به ثمره گفت: ثمره! تو دیگه بزرگ شدی! ... حالا هم اون ظرف میوه رو از یخچال در بیار!چهره با نشاط ثمره جای خود را به اخمی کوچک داد.دستانش که دور گردن و شانه های پدر حلقه بود آویزان شد و بی آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت.منصور که از رفتار همسرش جا خورده بود متعجب به او نگریست اما قبل از اینکه به چهره او دقیق شود متوجه علت رفتار او شد.کورش هم به خوبی فهمید برای لحظاتی هر سه از آنی غافل شده بودند،پس برای تغییر جو حاکم با سرعت گفت: راستی ثمره یادت نره بدمینتون رو برداری.ثمره که سعی می کرد ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اونجا که بدمینتون مزه نمی ده! مرتب توپ می افته روی شاخه های درختها!منصور گفت: این که خوبه! از بابت پایین آوردن توپ،کلی سرگرم می شید و کیف می کنید!آناهیتا که از حرفهای آنها خسته شده بود از جای خود بلند شد و گفت: می تونم یک کتاب از کتابخونه بردارم؟منصور گفت: بله.البته.کتابخانه کوچیک ما متعلق به شماست!آناهیتا به تعارف او لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد.پس از رفتن او ثمره برای خود چند میوه در زیر دستی گذاشت و گفت: - الان سریال من شروع می شه.می رم تو اتاق.وقتی او رفت کورش گفت: به نظرم ثمره ناراحت شد.صبا گفت: آناهیتا هم ناراحت شد! این دختر توی زندگیش از محبت مادر محروم بوده.پدرش هم که معلومه براش پدری نکرده ... همه ما باید یک کم مراعات کنیم.منصور با نرمی گفت: درسته.اما ثمره هم که تا حالا مورد محبت ما بوده،نمی شه اینطور ناگهانی بهش بی توجه شد.ممکنه حتی حضور آنیتارو سختتر بپذیره ... تو باید باهاش حرف بزنی تا علت رفتارت رو درک کنه.- آره ... این مدت ازش غافل بودم.بعد نگاهش را به کورش دوخت و گفت: از تو هم همین طور!کورش خنده ای کرد و گفت: ای بابا من دیگه بیست و هشت سالمه! شما طوری حرف می زنی انگار ...- به هر حال من از تو هم غافل شدم عزیزم .- میه آناهیتا رو بدید من براش می برم بالا .صبا به او که بحث را عوض کرده بود نگاهی قدر دان انداخت و ظرفی پر از میوه به دستش داد .- باهاش حرف بزن کورش ... نذار نظر بدی نسبت به تو و ثمر پیدا کنه .کورش به روی مادر خوانده اش لبخند زد و پلک هایش را به هم فشرد . وقتی وارد کتابخانه شد آناهیتا را دیدکه در تاریکی اتاق رو به پنجره ایستاده و دستانش را در هم گره زده .- برات میوه آوردم .- نمی خورم !کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .
کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .پشت سرش با فاصله کمی ایساد و سعی کرد با لحن آرام و دوستانه ای صحبت کند .- تو ... واقعا چه خیالی تو سرته ؟آناهیتا برگشت و ازفاصله کمی که با کورش داشت لحظه ای دستپاچه شد . قدمی به عقب برداشت و گفت : چرا می پرسی ؟کورش وحشت را از چشمان او خواند ولی باور نمی کرد خودش عامل ترس آن دختر باشد . برای اینکه مطمئن شود قدمی دیگر برداشت ، طوری که اگر یک قدم دیگر می رفت می توانست او را در آغوش بگیرد . آنی باز هم عقب رفت و تقریبا به شیشه سرد چسبید . واضح بود که ترسیده ولی نمی خواهد ترسش را آشکار کند . کورش قیافه ای متعجب و عصبانی به خود گرفت .- این رفتارت چه معنی می ده ؟! تو ما رو چه جور آدمایی فرض کردی ؟این حرف باز هم جسارت سابق را به او باز گرداند . کمی جلو رفت و در حالیکه چشمان پر از نفرت خود را به چشمان خشمگین کورش می دوخت گفت : آدمهایی که عشق دیگرانو می دزدن !کورش بی آنکه بخواهد ، با حرص بازوی او را میان انگشتان بزرگ و قوی اش فشرد .- مراقب رفتارت باش ! من اجازه نمی دم به خانواده ام صدمه بزنی . یادت باشه قبل از هر برداشتی ، اول در مورد همه چیز مطمئن بشو .آنی خواست با عصبانیت بازویش را از فشار انگشتان او آزاد کند که کورش محکم تر دستش را فشرد اما چهره و لحنش را آرام تر کرد .- یادت نره که من حواسم به همه چیز هست دختر خانوم !بعد دست او را رها کرد و از اتاق خارج شد . قلب آناهیتا به شدت در سینه می کوبید و حس می کرد جای انگشتان کورش گر گرفته ! دستش را روی قلبش گذاشت و ناسزایی نثار مرد جوانی که آن حس غریب را به جانش انداخته بود کرد .همان شب قبل از خواب،صبا با ثمره در مورد شرایط خاص آناهیتا بیشتر صحبت کرد.از او کمک خواست و او را راضی کرد در مقابل سردی ها و دیر جوشیهای خواهر بزرگش صبوری کند و سعی کند رابطه بهتری با او برقرار نماید.ثمره هم که با صحبتهای مادر احساس بزرگی و مهم بودن پیدا کرده بود قول همکاری داد و به راستی ناراحتی ساعتی قبل در دلش از بین رفت.برای روز بعد برنامه این بود که ناهاری سبک در خانه بخورند و هم بعد راهی ویلای آقا مجید شوند.به این ترتیب مردها به کار خود می رسیدند و ثمره هم از مدرسه نمی ماند.نزدیک ظهر،منصور آخرین بیمارش را در بیمارستان ویزیت کرد و قدم زنان به سمت حیاط بزرگ و خلوت بیمارستان رفت.آفتاب پائیزی به راحتی از آسمان صاف می تابید و سرمای هوا را کم کرده بود.نسیم خنکی می وزید که شاخه های کم برگ و خشک شده را مختصر تکانی می داد.منصور روی نیمکتی نشست.گوشی همراهش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد.با شنیدن صدای نوید گفت: سلام نوید جان.کجایی؟- سلام.هنوز شرکتم.شما راه نیفتادید؟- یواش یواش راه می افتم ... مسئله مهمی پیش اومده که باید باهات در میون بذارم.- چی شده دکتر؟- تو و کورش شرکت بمونید.من میام اونجا باهاتون صحبت می کنم.- لا اقل خلاصه بگید چی شده.نگران شدم.- اینطوری نمی شه ... من تا نیم ساعت دیگه اونجاموقتی تماس قطع شد منصور چشمانش را بست.سرش را کمی عقب برد و آهی کشید. او انتظار حوادث زیادی را می کشید و می دانست به تنهایی از پس مشکلات احتمالی برخواهد آمد.نه این که توانش را نداشته باشد.بلکه موقعیتش را نداشت.او می خواست تمام امور را زیر نظر بگیرد و جایی برای پشیمانی نگذارد.پای زندگی خانوادگی و عزیزانش در میان بود.منصور آن زندگی را راحت بدست نیاورده بود که با غفلت شاهد به اغتشاش کشیدنش باشد.وقتی به دفتر شرکت رسید،آنجا را خلوت یافت.نوید همه را کمی زودتر مرخص کرده بود و همراه کورش انتظارش را می کشید.هر دو مرد با دیدن چهره جدی او متوجه شدند موضوع مهمی پیش آمده.نوید به او تعارف کرد روی مبل راحتی قرمز رنگ بنشیند.خودش و کورش هم روی مبل های روبروی او نشستند.- خب دکتر.موضوع چیه؟- شاید باید زودتر شمارو در جریان می ذاشتم.اما فکر می کردم آنیتا خودش اقدامی بکنه ... که نکرد.کورش ناشکیبا پرسید: در چه موردی اقدام بکنه؟منصور دستی به صورتش کشید و سعی کرد حرف بزند.- چطور بگم؟! راستش قبل از اینکه ریموند ایران رو ترک کنه مفصل باهاش صحبت کردم ... اون چیزهای زیادی در مورد آناهیتا به من گفت . چیزهایی که زیاد خوب نبودند.مهمترین اونها این بود که آناهیتا مشکل روحی خاصی داره و ... حالا به چه دلیلی ... فکر می کنه بیماره ... یعنی من هم نمی دونم این فکرش ریشه منطقی داره یا فقط یک جور توهمه.در هر حال اون از ترس اینکه واقعا بیمار باشه آزمایش هم نمی ده.البته به ریموند قول داده این کار رو بکنه اما هنوز نکرده ... تا امروز من رفتارهاش رو خیلی خوب زیر نظر داشتم.خوشبختانه خیلی مراعات می کنه و خیلی مراقبه تا کسی مبتلا نشه.البته اگر خودش مبتلا باشه ... اما این دو روز که قراره بریم جاده چالوس شما دو نفر خیلی باید مراقب باشید.اون منطقه کوهستانیه و احتمال زخمی شدن برای هر کسی وجود داره.شما باید مراقب باشید خونش با کسی تماس پیدا نکنه.در هر صورت نباید چشم ازش بردارید تا من سر فرصت یک فکر درست و حسابی بکنم و از نگرانی در بیاییم.کورش و نوید هر دو وحشت زده به او خیره شده و با وجودیکه نام بیماری را حدس می زند حتی از بر زبان آوردند آن می هراسیدند.- این طوری نگاهم نکنید.هر دوی شما با معلومات و منطقی هستید و می دونید که اگر مراقب باشیم هیچ اتفاقی نمیفته.فقط بایدحواستون هم باشه اون به رفتارتون شک نکنه.نوید به زحمت نفس خود را بیرون داد و گفت: اگر واقعا مریض باشه باید چی کار کنیم؟منصور چهره در هم کشید.برایش مسلم بود هر کمکی بتواند به آناهیتا می کند.اما صبا چه؟! اگر او پس از این همه سال انتظار دخترش را بیمار بیابد و چند سال بعد از دستش بدهد ...آنوقت چه بر سرش خواهد آمد؟ چگونه آن مصیبت را تحمل خواهد کرد.در آن چند روز و شب منصور مدام با خود کلنجار می رفت و از خدای خود می خواست بیماری آناهیتا فقط یک تصور ناخوشایند و یک کابوس باشد.منظره پائیزی جاده چالوس نظر آناهیتا را به خود جلب کرده بود.او در سکوت به موسیقی ملایمی که از پخش پاترول بر می خاست گوش سپرده،چشم به درختانی که لباس پاییزی به تن کرده بودند دوخته و عرق افکار خود بود.دیگران هم خاموش بودند و هر کدام به نحوی با افکار خود درگیر بود.اما هیچ کدام اضطراب و نگرانی کورش را نداشتند.از وقتی آن حرفها را راجع به آناهیتا از پدرش شنیده بود آرام و قرار نداشت.از چند جهت پریشان و ناراحت شده و حتی از تصور صحت بیماری آنی تنش به لرزه می افتاد.او تجربه و تسلط پدر را نداشت به همین دلیل کمی خود را باخته بود و این حالت در ظاهرش نیز تأثیر گذاشته بود. از طرفی هم حسی تازه از درون عذابش می داد . حسی که نمی خواست باورش کند . چیزی که از آن شب از چشمان درخشان و وحشت زده آنی به رگهایش تزریق شده و آرام و قرار را از او گرفته بود . بابت عذابی که می کشید ،چهره اش گرفته و رنگش کمی پریده بود . تا وقتی از او سوالی نمی پرسیدند حرفی نمی زد و تا وقتی مخاطب قرار نمی گرفت به کسی نگاه نمی کرد.منصور و صبا به خوبی متوجه رفتار او بودند و هر دو در پی فرصتی تا با او حرف بزنند.صبا برای اینکه علت ناراحتی اش را بپرسد و منصور برای اینکه به او گوشزد کند مراقب رفتارش باشد.وقتی به ویلا رسیدند خانواده خاله صنم انتظارشان را می کشیدند.آقا مجید و صنم با رویی گشاده به استقبال میهمانان آمدند و راحله و رامین هم از پی آنها . پس از احوالپرسی،رامین با همان شوخ طبعی ذاتی اش گفت: ما بخاطر شما میهمانان عزیز امروز همه برنامه هامون رو لغو کردیم تا زودتر بیاییم اینجا رو برای ورودتون آماده کنیم.منصور با خنده گفت: تا اونجایی که من خبر دارم تو و راحله امروز اصلا کلاس نداشتید.آقا مجید هم که کاسبه و کارش دست خودش.پس بیخود منت سر ما نذار رامین جان!همه به غیر از آناهیتا می خندیدند.صبا در میان خنده گفت: منصور! توی ذوق خواهرزاده ام نزن!آقا مجید گفت: خوب کاری کردی منصور جون! از صبح یک ریز داره غُرغُر می کنه که از کار و زندگی افتاده؟همه مشغول خوش و بش در باغ بودند که نوید و مامان مهین هم رسیدند.با ورود آنها سر و صداها دو چندان شد.آناهیتا دیگر به راستی حس می کرد در آن موقعیت وصله ناجور و اضافه ای است.پس برای فرار آن حالت ناخوشایند به سمت راحله رفت و گفت: وسایلم رو کجا می تونم بذارم؟راحله با خوشرویی گفت: ای وای ببخشید! اصلا حواسم نبود.دنبالم بیا عزیزم.وقتی وارد ویلایی که از بیرون دو طبقه و جمع و جور به نظر می رسید شدند،آناهیتا فرصتی یافت امکانات و موقعیت داخلی آنجا را به سرعت از نظر بگذراند.آنجا در حقیقت ویلای کوچکی محسوب می شد با یک سالن و آشپزخانه نه چندان بزرگ در طبقه پایین و سرویس بهداشتی و سه اتاق خواب در طبقه بالا.تمام کف با موکتی سبز یشمی پوشیده شده و دیوارها هم به رنگ سبز بسیار روشن بود.یک دست کامل مبلمان راحتی جمع و جور نارنجی رنگ،یک فرش کهنه کرم،تلویزیونی بیست و یک اینچ و یک ویترین چوبی قدیمی با ظروف سفالی طرح دار و یک بخاری بزرگ،تمام اساس طبقه پایین را تشکیل می داد که کافی به نظر می رسید.دو تا از اتاق های خواب رو به تراسی بزرگ بود و اتاق خواب بزرگتر ، دو پنجره یکی رو به نیم دیگر باغ و یکی رو به منظره کوچه داشت.راحله هر سه اتاق را به او نشان داد و گفت: کدوم یکی رو دوست داری؟ در اتاق آخری یک آینه نه چندان بزرگ و یک تابلو آویزان بود.در حقیقت اتاق هابه غیر از منظره پشت پنجره با هم تفاوتی نداشتند.راحله که حال مردد او را می دید با لبخند گفت: با عرض شرمندگی ما این جا امکانات زیادی نداریم.جا تنگه و اگر بخوایم تو هر اتاق تخت و وسایل دیگه بذاریم جا برای خواب کم میاریم.برای همینه که اتاقها اینطور خالی اند.آناهیتا یکی از اتاقهایی را که رو به تراس بزرگ بود انتخاب کرد.وارد آن شد تا وسایلش را درون کمد دیواری آن جا دهد و خود را برای ملحق شدن به دیگران آماده کند.در همان لحظات منصور توانست در لحظه ای که از کنار کورش عبور می کرد تا وارد ساختمان شود آهسته به او بگوید خودش را جمع و جور کند! کورش با حرف پدر کمی به خود آمد و سعی کرد عادی تر رفتار نماید.آقا مجید از همه دعوت کرد روی تخت بزرگی که وسط باغ گذاشته بودند بنشینند.همه آقایان به دنبال او رفتند و خانمها برای تعویض لباس و آماده کردن عصرانه وارد ساختمان شدند . دقایقی بعد همگی دور هم جمع شدند و بساط نان و پنیر و هندوانه و چای و کیک،مقابلشان پهن بود.بعد از صرف عصرانه مامان مهین رفت تا چرتی بزند.آقا مجید تخته نردش را آورد تا با منصور بازی کند و صبا و صنم ظرفهای عصرانه را به آشپزخانه بردند.به پیشنهاد راحله جوانترها هم برای قدم زدن از ویلا بیرون رفتند.از کوچه باغ که خارج شدند رامین گفت: بریم طرف رودخونه یا کوه؟نوید گفت: برای من که فرقی نمی کنه.راحله گفت: هر چی آنی بگه.تو کوهپیمایی رو بیشتر دوست داری یا ترجیح می دی رودخونه رو ببینی.آناهیتا شانه بالا انداخت و پس از کمی مکث گفت: برام فرقی نمی کنه ...ثمره گفت: پس بریم بالا.کفش هامون هم که مناسبه.با موافقت دیگران همه به سمت بالای خیابان کوتاه خاکی رفتند.ثمره و نوید از همه جلوتر بودند و پشت سر آنها کورش و رامین و آناهیتا و راحله حرکت می کردند.در طول راه رامین و نوید خوشمزگی می کردند و دیگران گاهی جواب آنها را می دادند و می خندیدند.مسیرشان کم کم ناهموار می شد و حرکتشان کندتر که آناهیتا حس کرد دیگر قادر به ادامه راه نیست.بی آنکه حرفی بزند روی صخره ای نشست تا نفسی تازه کند.راحله که از او قدمی جلوتر بود به سمتش برگشت و گفت: چی شد؟ خسته شدی؟آنی به زحمت گفت :آره ... فکر کنم دیگه نمی تونم.با توقف آن دو کورش هم ایستاد و با تعجب گفت: هنوز نیم ساعت نشده شروع کردیم شما دو نفر بریدید؟راحله گفت: آنیتا خسته شده.فکر کنم بد نباشه یک کم استراحت کنیم.کورش با دقت به چهره رنگ پریده و لبهای آناهیتا که به سفیدی می زد نگاه کرد و با چابکی از روی صخره بلندی که بالایش ایستاده بود پایین پرید.نوید توجهش به آنها جلب شد و پرسید چرا ایستاده اند.کورش گفت: شما برید ... ما یک کم خستگی در می کنیم و می آییم.چهره اش رنگ نگرانی گرفته بود و حس می کرد حالات آناهیتا طبیعی نیست.زودتر از راحله خود را به او رساند و پرسید: حالت خوبه؟آنی که کمی بهتر شده بود به نشانه مثبت سر تکان داد.راحله کنار او نشست و با لبخند گفت: چه زود کم آوردی دختر!آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟! آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟!- یعنی زود خسته شدی.آنی به سادگی گفت: آره ! زود خسته شدم.کورش در حالیکه همچنان با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر داشت پرسید: اگر بخوای ما می تونیم برگردیم.- نه،شما برید. من راه رو یاد گرفتم ... خودم بر می گردم.راحله دست دور شانه او انداخت طوری که آنی بی اختیار کمی خود را جمع کرد.کورش بخوبی متوجه حالت او شد.حتی راحله هم فهمید که دختر خاله اش از آن تماس ناگهانی خوشش نیامده.اما به روی خود نیاورد و گفت: دیگه چی؟! مگه من مهمون عزیزمون رو تنها می ذارم!بعد دستش را پایین آورد و به کورش که غرق آناهیتا بود نگاه کرد.از رفتار و نگاه او جا خورد و گفت: کورش بهتره تو بری.من و آنی بر می گردیم.کورش که همچنان تمام حواسش به آنیتا بود گفت: نه.تو برو.من آنی رو می رسونم خونه و بر می گردم پیش شما.آناهیتا گره روسری اش را باز کرد و گفت: من خودم می تونم برگردم.راه فقط یکی بود و گم نمی شم.راحله خواست حرفی بزند کورش پیش دستی کرد.- مسیر ناهمواره ... تازه ممکنه کسی مزاحمت بشه.غیر از اون اگر صبا ببینه تورو همین طوری رها کردیم خیلی ناراحت می شه.- اما ...- پاشو دختر خوب.بذار خیالم راحت باشه ... راحله تو هم زودتر برو تا به بقیه برسی.بگو یک کم یواش تر حرکت کنن تا من هم بهتون برسم.راحله با اخمهایی که چهره مهربانش را کمی تلخ کرده بود از جایش بلند شد و با گفتن "باشه ای " زیر لب به دنبال بقیه رفت.نوید که ایستاده بود و از بالا آنها را زیر نظر داشت با صدای بلند پرسید: چی شد؟کورش به راحله اشاره کرد یعنی او برایتان خواهد گفت،بعد رو به آناهیتا که بهتر به نظر می رسید گفت: راه بیفتیم؟دختر بی آنکه او را نگاه کند از جای خود بلند شد و بی حرف به سمت پایین کوه حرکت کرد.نزدیک ویلا که رسیدند آنی گفت: تو برگرد.من بقیه راه رو می تونم برم.- از اینکه همراهت اومدم دلخوری؟- نه! من می دونم مردهای ایرانی احساس قدرت می کنند و دلشون می خواد نشون بدن که زنها بدون اونها نمی تونن مراقبت از خودشون بکنن!کورش به استدلال او خندید و گفت: تو مگه چقدر با مردهای ایرانی برخورد داشتی؟- مامی ژانت با یکی از اونها ازدواج کرد و بابای خودم یک مرد ایرانی هست.- آیا می شد فقط دو مرد رو نمایانگر میلیونها مرد دونست؟! این به نظرت عاقلانه می رسه؟- من کتاب هم خوندم ... از زنهای دیگه هم شنیدم.- پس چرا قبول کردی همراهت بیام.می تونستی مانعم بشی.دختر جوان دستی به پیشانی بلند و عرق کرده اش کشید و با لحنی گرفته گفت: می خواستم ...اما نمی تونستم!کورش متأثر از حالت او قدم آهسته کرد و پرسید: چرا؟ ... چرا این حرف رو می زنی؟ کافی بود نظرت رو بگی.می تونستیم همونجا بنشینیم و در این مورد صحبت کنیم.اونوقت یا من تو رو قانع می کردم یا تو من رو ... آنی من کار ندارم تو راجع به مردهای ایرانی چی شنیدی یا ازشون چی دیدی ... اما دلم می خواد خودت سعی کنی واقعیت رو درک کنی ... اصلا فکر کن ما ... من،پدرم،نوید،آقا مجید و رامین اولین مردهای ایرانی هستیم که تو دیدی ... سعی کن اونطور که هستیم ما رو بشناسی نه بر اساس چیزهایی که دیگران بهت تلقین کردند یا برداشتی که از رفتار پدر و پدر بزرگت داشتی.آناهیتا شانه بالا انداخت و در حالیکه قدمی از او جلوتر بود گفت: چه اهمیت داره؟!جواب او کمی به ذوق کورش خورد اما خود را نباخت.- اگر برای تو اهمیت نداره برای ما اهمیت داره!آنی همچنان به راه خود می رفت که حس کرد دیگر صدای قدمهای کورش را نمی شنود.ایستاد و به پشت سر نگاه کرد.او داشت راه آمده را بر می گشت ! پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.به کوچه باغی که ویلا در آن واقع بود نزدیک می شد.خواست به سمت کوچه برود اما صدای خروش رودخانه او را سست کرد.همه جا ساکت بود.ویلاهای اطراف خالی به نظر می رسید و هیچ صدایی جز غرش آب سکوت کوهستان را نمی شکست.سرش را بالا گرفت.درختان بلند چنار سایه برگهای زرد و نارنجی خود را بر بسته زمین پهن کرده بودند.هوا ابری بود و نسیم آرامی برگهای خشکی را که مقاومت از دست داده بودند ، از شاخه ها می چید.چشمان خاکستری و اندوهگین آناهیتا برگ خشک شده ای را که از شاخه ای کنده شد و چرخ زنان روی زمین افتاد،تعقیب کرد.اشک در چشمانش حلقه زد.با بعضی که آرام آرام حنجره اش را به هم می فشرد،مانند مسخ شدگان به سمت رودخانه رفت.انگار آن امواج سهمگین او را صدا می زدند! سست و آهسته قدم روی پل چوبی که روی رودخانه برای عبور پیاده ها وجود داشت،گذاشت.پل زیر پایش صدایی کرد.دختر لحظه ای ترسید.اما خیلی زود ترسش را بیهوده یافت و از یاد برد.میان پل ایستاد و به آبی که بی قرار و پر جوش و خروش از زیر پایش عبور می کرد نگاه کرد.کمی خیره ماند و بعد زیر لب زمزمه کرد،تو تا بحال چند نفر رو کشتی؟! ... چرا این قدر سر و صدا می کنی؟ ... شاید عذاب وجدان داری؟ تو می دونی عذاب وجدان یعنی چی؟ تو حرفهای من رو می فهمی؟ رودخونه ها به چه زبونی صحبت می کنن؟ ... به زبون فارسی؟! خیلی خوب ناراحت نشو ... من تو رو می فهمم ... این آدمها بودند که از تو یه قاتل ساختند ... من مطمئنم که اولین بار یکی از ما با تو خودش رو کشت ... همیشه دیگران ما رو مجبور می کنن کارهای بدی رو انجام بدیم که دوست نداریم ... من تو رو می فهمم.قطرات درشت اشک ابتدا آرام و بعد پشت سر هم از چشمان باز او میان آبهای خروشان زیر پایش می چکید.او کاملا روی نرده ها خم شده بود.حس می کرد نگاهش مستقیم که در چشمان رودخانه است و اشکهایش را در چشمان او می ریزد!کورش هنوز نیمی از راه را نرفته بود که با کلافگی ایستاد.دستی به گردن خود کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.نمی دانست چرا ناگهان ته دلش خالی شده.منطقش نگرانی را بی مورد می دانست اما دلش آرام نداشت.احساس می کرد دست کودکی را در نیمه راه خانه رها کرده و او را تنها گذاشته.برای یک کودک حتی از ابتدای کوچه تا خانه ممکن بود اتفاقی بیافتد.رفتار آنی برایش عجیب بود اما بیمار بودن او را باور داشت.ضعف دختر،اندام نحیف،چهره بی تفاوت و رنگ پریده او نمی توانست متعلق به دختری سالم و پر توان نوزده ساله باشد.در آن لحظه احساسات مختلف و متفاوتی نسبت به او داشت.هم از او عصبانی بود و هم دلش برای او می سوخت و همان حس غریب و نا آشنا هم قلبش را می فشرد .از طرفی هم وجودش را مزاحم می پنداشت و از طرف دیگر در موردش احساس مسئولیت می کرد.با استیصال به سنگ کوچکی که مقابل پایش بود لگدی زد و به سمت ویلا برگشت تا مطمئن شود او سالم و سلامت رسیده.همانطور که بی حوصله شیب پایین را می آمد و به سمت خم کوچه باغ می رفت ناگهان حس کرد چشمش شبهی را روی پل چوبی انتهای راه دید.مکث کرد.با دقت به سیاهی خیره شد.ابتدا تصور کرد کودکی روی پل ایستاده اما کمی که جلوتر رفت آناهیتا را تشخیص داد که خود را روی نرده های پل بالا کشیده و طوری خم شده که با تلنگری درون رودخانه می افتد.سرش تیر کشید و برای یک لحظه وحشت تمامی وجودش را در برگرفت.آناهیتا آرام و خونسرد می نمود.انگار برایش مهم نبود درون آب پرت شود.شاید هم می خوانست پرت شود!فقط کافی بود چند سانتی متر دیگر خود را بالا بکشد. از تصور آنچه ممکن بود رخ بدهد پاهایش قدرت یافت و به سمت او رفت.نزدیک پل که رسید ایستاد.می ترسید با حرکتی نامناسب و بی موقع او را دستپاچه کند و کار خراب شود.آهسته چند قدم برداشت و حالا در آستانه پل بود.نفسش به سختی در می آمد.دستش را به نرده چوبی گرفت و قدم اول را روی پل گذاشت.پل صدا کرد.قلبش در سینه فرو ریخت.دختر حضورش را حس کرد و نگاه خیسش را از چشمان رودخانه گرفت و به چشمان وحشت زده کورش دوخت.کورش با صدایی ملایم گفت : آنی مراقب باش! خیلی آروم بیا عقب.آناهیتا با مشاهده حالت او به خود آمد و کمر راست کرد.لحظه ای چشمانش سیاهی رفت.اما او دیگر ایستاده بود و فقط سرش کمی به عقب کشیده شد.کورش آه عمیقی کشید.پاهایش سست شده و توان ایستادن نداشت.پس همانجا روی زمین نشست و گفت: تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم!خودش هم نمی فهمید چرا برای اولین بار در عمرش چنان دچار ضعف شده که اختیار پاهایش را ندارد . اگر آناهیتا درون رودخانه پرت می شد ....آنی از دیدن او در آن حال از خود شرمنده شد و دلش سوخت.همانطور که دست به نرده ها داشت به سمت او رفت.قطره اشکی را که در آستانه چکیدن از چشمش بود با انگشت گرفت.انگشتش را به دهان کورش نزدیک کرد و گفت: دهنت رو باز کن.کورش که متوجه کار او شده بود متعجب،کمی دهانش را باز کرد.آنی قطره درشت اشک را در دهان او گذاشت و گفت: مامی ژانت گفته هر وقت کسی خیلی ترسید بهش نمک یا یه چیز شور بده.کورش شوری اشک را در دهانش مزه مزه کرد و حیرت زده به او که حالا روی دو زانو مقابلش نشسته بود نگاه کرد.چشمان خاکستری دختر در میان مژه های خیس و پوست رنگ پریده اش می درخشید و با چنان معصومیت کودکانه ای به او خیره شده بود که کورش حس می کرد خلع سلاح شده.او خود را آماده کرده بود خواهر نانتی اش را بابت آن بی دقتی سرزنش کند.آنی که سکوت او را دید ادامه دید: بدت نیومد که اشک من رو خوردی!؟ من مجبور شدم ... رنگ صورتت سفید شده بود! ... متأسفم که تو رو ترسوندم.کورش نگاه از او گرفت و از جایش بلند شد.از اینکه آنطور در مقابل آن دختر ضعف نشان داده بود از خود عصبانی بود.در حالیکه با حالتی عصبی خاک و خاشاک را از شلوار جینش می تکاند گفت: این پل ها چندان قابل اعتماد نیستند.بخصوص وقتی اونطور وزنت رو روی نرده بیاندازی ... دیگه این کار رو نکن آنی،باشه ...- من فقط داشتم با رودخونه حرف می زدم.خودش هم نفهمید چرا آن حرف را به کورش زد.فقط نمی خواست او فکر کند که قصد خودکشی داشته.کورش حیرت زده به چشمان او نگاه کرد.نگاه دختر به اندازه کافی صادقانه بود و او مجاب شد.لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: به رودخونه چی می گفتی که بخاطرش نزدیک بود جونت رو به خطر بیاندازی؟!- من فکر نمی کردم خطر داشته باشه ...کورش چند قدم از او دور شد.به کناره رودخانه که با حفاظ امنیت پیدا کرده بود رفت و روی تنه درختی که برای نشستن آنجا گذاشته بودند،نشست.آنی هم به دنبالش رفت و طرف دیگر آن قرار گرفت.کورش نگاهش را به امواج خشمگین رود دوخته و گفت: وقتی بچه بودم از طرف مدرسه ما رو به اردو بردند ... یک اردوی هفت،هشت ساعته کنار همین رودخونه.یکی از بچه ها افتاد توی آب.من دیدم چطور اون اتفاق افتاد.و بدن زخمی و بی جانش رو که از آب بیرون کشیدند رو هم خوب بخاطر دارم.از اون به بعد ترس پرت شدن توی رودخونه توی وجودم بود ... بخاطر همین وقتی با اون حالت دیدمت اونقدر ترسیدم ... دیگه این کار رو نکن آنی ... هر وقت هم خواستی باهاش حرف بزنی بیا همین جا . مطمئن باش از اینجا هم صدات رو می شنوه!آنی بی توجه به لحن او گفت: اگر دوستتون رو نجات نمی دادند رودخونه اون رو به دریا هدیه می داد!- این رودخونه به دریا نمی ریزه.اگر هم می ریخت من مطمئنم دریا از اون هدیه خوشش نمی اومد ... رودخونه کارهای مهمتری غیر از کشتن داره.اون توی مسیرش باغها رو سیراب می کنه و دلها رو آروم.مثل گل سرخی می مونه که اگر از دور نگاهش کنی لذت می بری اما اگر بهش نزدیک بشی تیغش به تو آسیب می رسونه.- پس اون آدمها که روی این رودخونه های وحشی قایق سواری می کنند چی؟!- اونها هم دوره دیدند و هم قایق دارند.ما نه قایق داریم نه بلدیم یک قایق برونیم.پس بهتره رودخونه رو از همین جا تماشا کنیم یا توی قسمتهای آروم اون تنی به آب بزنیم.آناهیتا خندید و با انگشت موهایش را که کمی اطراف صورت می ریخت پشت گوش داد و گفت: باور کن دیگه مواظ هستم ... قول می دم ... حالا خوب شد؟کورش به نیم رخ زیبای او نگاه کرد.از فکر اینکه بیمار باشد دلش گرفت.به تلخی خندید و گفت: آره،خوب شد.حالا بلند شو بریم که فکر کنم حسابی بچه ها رو منتظر گذاشتم. آناهیتا تازه بیاد آورد او قرار بوده در پی بچه ها برود.با چهره ای پر از کنجکاوی گفت: اوه! تو یک دفعه رفتی ... چرا برگشتی؟کورش سر پا ایستاد.دستی به شلوارش کشید و گفت: نمی دونم!آنی دیگر چیزی نپرسید و کورش هم چیزی نگفت.هر دو در سکوت،قدم زنان به سمت ویلا بازگشتند در حالیکه هر کدام حس می کرد یک قدم از لحاظ احساسی به دیگری نزدیک شده.کورش دیگر برای آناهیتا بی اهمیت یا حتی رقیب نبود و آنی هم به چشم کورش آن دختر سطحی و سرد و بی تفاوت نمی آمد! حالا وحشت و بدبینی در دل کورش جای خود را به نگرانی و ترحم و اید محبت داده بود.به پیچ کوچه باغ که رسیدند سر و کله بقیه هم پیدا شد.راحله و نوید جلوتر می آمدند و رامین و ثمره در حال شیطنت از پس آنها. با مشاهده آنها،راحله قدم آهسته کرد.اما نوید برعکس او بر سرعت خود افزود و در همان حل گفت: کورش خان چه احساسی از کاشتن یک عده آدم داری؟!کورش با خنده گفت: احساس خوبی دارم! همیشه کاشت کار مفیدی بوده!- پس من هم برداشت می کنم تا ببینم احساست دقیقا چیه! - خیلی خوب بابا معذرت می خوام ... آنی می خواست بره کنار رودخونه فکر کردم تنهاش نذارم بهتره.- باشه.بخاطر آنی از گناهت می گذرم.آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آقا مجید برای شام تدارک جوجه کباب دیده بود.غذا هنوز آماده نشده بود که صنم گفت نوشابه را فراموش کرده اند.نوید به سرعت بلند شد و گفت همراه کورش می رود و نوشابه می خرد.وقتی نوید پژویش را به جاده هدایت کرد گفت: خوب! تعریف کن جریان چی بود؟کورش متعجب پرسید: جریانِ چی؟!- چی شد که برگشتید و چی شد که رفتید کنار رودخونه یا اینکه حالت مشکوکی ازش دیدی که نشونه بیماری باشه؟کورش به سیاهی پشت شیشه نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: بریده بود! خیلی زود و غیر طبیعی بریده بود.رنگ به رو نداشت.وقتی برگشتیم یک جورهایی حالیم کرد از اینکه دنبالش راه افتادم ناراحت شده.نزدیک ویلا بودیم که گفتم بهتره باقی راه رو خودش بره.اما وقتی از من جدا شد یک مرتبه دلشوره گرفتم.نوید با خنده گفت: کورش،مثل خاله خانمها حرف می زنی!کورش بی آنکه بخندد،کلافه گفت: بس کن نوید.- خیلی خوب بگو.دیگه حرف نمی زنم.- دیدم روی پل چوبی ایستاده و تا کمر خم شده ... یه آن نفسم بالا نیومد.فکر کردم الان پرت می شه توی آب.باور کن نزدیک بود.بعد ناگهان انگارچیزی بخاطر آورده باشد وحشت زده پرسید: نوید! ویروس ایدز از طریق اشک هم منتقل می شه؟- چی؟ اشک؟!فریاد نوید در گوش کورش مثل کشیدن ناخن روی تخته چوبی،اعصابش را آزرد.کورش تازه متوجه شد حرف خوبی نزده.چطور می توانست برای او توضیح دهد آناهیتا اشکش را به خوردش داده!؟ با خود فکر کرد می تواند سر فرصت از شخص دیگری بپرسد.- هیچی ... مهم نیست.نوید ماشنی را کناره خاکی جاده پارک کرد و هیجان زده به سمت کورش که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد برگشت و گفت: کورش! جان من بگو چی شده ... آنی داشت گریه می کرد؟ ...اَه پسر تو که اینقدر لوس نبودی! نترس من غیرتی نمی شم! بگو چی شد؟- بس کن نوید . سر به سرم نذار.نوید سعی کرد جدی باشد.- ببینم اون داشت گریه می کرد ... تو دلداریش دادی و ... اشکهاش رو پاک کردی؟لحظه ای از تصور آن دو در آن حالت خنده اش گرفت.آنی چنان دختر سرد و بی خیالی به نظر می رسید که گریه کردنش حتی در تصور نمی گنجید و کورش همیشه با وقار و خوددار بود و چنان ابراز احساساتی آن هم به دختری که هیچ کدام از کارهایش را نمی پسندید،بعید می نمود.- ببین کورش،تو من رو گیج کردی.چه رابطه ای می تونه بین تو و اشکهای آنی باشه؟ می دونی من دارم از تعجب و کنجکاوی دیوونه می شم.رابطه تو با اون خیلی سرد و جدی به نظر می رسه.تو با اشکهای اون چی کار داشتی؟ چطور با اشکهاش تماس پیدا کردی؟ باور کن من آدم منطقی هستم.به تو اعتماد کامل دارم.چطوری تو ... - اشکش رو خوردم!کلمات با حالت عصبی از دهان کورش بیرون پرید و نوید هاج و واج به نیم رخ او خیره ماند.کورش دستی به صورت و موهای صاف و سیاهش کشید و آرامتر از قبل گفت: یعنی خودش این کار رو کرد ... من وقتی دیدم روی نرده ها پل خم شده خیلی ترسیدم. فکر کردم قصد خودکشی داره.وقتی صاف روی پل ایستاد،تازه حس کردم پاهام مال خودم نیست و روی زمین نشستم ... فکر کنم رنگم هم خیلی پریده بود ... چون آنی هم هول کرده بود ... گفت از مادر بزرگش شنیده وقتی کسی خیلی می ترسه باید یک چیز شور بخوره ... بعد خودش یک قطره از اشکش رو توی دهنم گذاشت ... من شوکه شده بودم ... اما اون اونقدر ساده این کار رو انجام داد که فهمیدم ... فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، دختر بی ریا و ... اما فکر نکنم ویروس از طریق اشک منتقل بشه. آره ... بیخود هول کردم ... فقط از طریق خون ...به نوید که همچنان با حالتی جدی او را تماشا می کرد،نگاهی انداخت و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟نوید نفس راحتش را با پوزخندی بیرون فرستاد و گفت: یک لحظه نزدیک بود فکت رو خرد کنم! راستی که تو حرف زدن بلد نیست وقتی عصر روز بعد به تهران بازگشتند دیگر اتفاق خاصی نیفتاده بود.برخلاف تصور صبا،آناهیتا نسبت به دوستی ثمره و راحله تمایلی نشان نداده و همچنان سرد و کناره گیر بود.حتی غیر از رفتارهای خاص گذشته نوعی اندوه خاص نیز در او مشاهده می شد که صبا را نگران تر می کرد.منصور هم دیگر امید خود را مبنی بر مراجعه داوطلبانه آناهیتا به آزمایشگاه از دست داده و در پی فرصتی بود تا خودش،کاری انجام دهد.دو روز از بازگشتگشان نمی گذشت که فرصت خوبی برای شناسایی بیماری او به دست آمد.آن شب هوا صاف بود و هیچ بادی نمی وزید.برق منطقه هم رفته و همان باعث شده بود سکوت سنگین خاصی در محل و خانه حکومت کند.ساعت به یازده نرسیده بود که همه برای خواب به اتاقهای خود رفتند.منصور آن روز دو عمل جراحی انجام داده و به شدت خسته بود.به همین دلیل هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد.صبا اما بر خلاف او به هیچ وجه احساس خواب آلودگی نمی کرد.پس کتابی برداشته و با نور چراغ قوه مشغول مطاله آن شده بود.عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می دادند که صبا صدای باز شدن در یکی از اتاقها را شنید..فکر کرد یکی از بچه ها می خواهد به دستشویی برود.کنار در دستشویی یک چراغ شارژی گذاشته بودند تا هر کسی خواست دستشویی برود مشکلی نداشته باشد.همچنان به مطالعه اش ادامه می داد که با خوردن چند تقه به در،متعجب شد.کتابش را بست و روی پاتختی گذاشت.از تخت پایین آمد و در را باز کرد.از دیدن آناهیتا که دست به دیوار گرفته و نفس زنان دست دیگرش را روی شکمش گذاشته و خم شده وحشت کرد.- چی شده آنیتا؟ دلت درد می کنه؟او سرش را به علامت مثبت تکان داد.به زحمت صبا را نگاه کرد و گفت: خیلی درد دارم ... آه! خیلی ...بعد همانجا روی زمین نشست و مچاله شد.صبا هراسان به روی دخترش خم شد و سعی کرد به او کمک کند تا برخیزد و به اتاقش بازگردد.همانطور که مضطرب و نگران او را به سمت اتاق خواب خودش می برد گفت: تو که تا یک ساعت پیش حالت خوب بود.یک مرتبه چی شد؟آنی سعی می کرد صحبت کند،اما درد شدید صدای او را نالان و مقطع کرده بود.- اول دردش کم بود ... فکر کردم خوب می شه ... یک قرص هم خوردم ... اما ... بدتر شد ... خیلی بدتر ... انگار شکمم داره ... سوراخ می شه!از سر و صدای آنها کورش که تازه داشت به خواب می رفت از اتاقش خارج شد.با دیدن آنها در آن وضعیت جا خورد.با نگران جلو آمد و پرسید: چی شده؟صبا حال او را توضیح داد و از کورش خواست زودتر پدرش را از خواب بیدار کن.کورش با سرعت به اتاق خواب پدر رفت.منصور در خواب عمیقی بود اما کورش تردید را جایز ندید و آرام پدرش را صدا زد.برای بار سوم او را صدا می کرد که منصور چشم باز کرد و انگار خواب می بیند پرسید: چی شده؟- بابا ... آنیتا حالش بد شده ... فکر کنم حالا وقتشه ... باید معاینه اش کنید.بلند شید بابا.منصور دستی به صورت کشید و چشمانش را به شدت مالید تا خواب از سرش بپرد.با آهی از تخت پایین آمد و به دنبال کورش به اتاق آناهیتا رفت.حالا ثمره هم بیدار شده و با چهره ای نگران گوشه اتاق خواهرش ایستاده بود.منصور نگاهی دقیق به آنی که بی قرار روی تخت تکان می خورد انداخت.صبا مضطربانه گفت: معده اش درد می کنه منصور ... دردش اونقدر شدیده که حتی نمی تونه دراز بکشه ... فکر کنم مثل دختر آقای محمودی شده.منصور به سمت او رفت و گفت: شما بلند شو،اجازه بده من معاینه اش کنم و تشخیص بدم.باشه؟صبا از کنار تخت برخاست و منصور به جای او نشست.با لحنی آرام و مهربان رو به آناهیتا که حالا از شدت درد قطرات اشک از چشمانش می چکید گفت: اگر می خوای معاینه ات کنم باید اول صاف دراز بکشی.آناهیتا بی حرف سعی کرد به دستور او عمل کند.همان لحظه نگاهش با نگاه کورش که پریشان پایین تختش ایستاده بود تلاقی کرد.کورش معذب شده و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.منصور کمی پیراهن او را بالا داد و گفت: حالا نشون بده منطقه درد کجاست.آنی معده و اطراف آن را نشان داد.نگاه منصور به جای بخیه روی شکم او کشیده شد اما مشغول معاینه گشت.چند سوال دیگر از او پرسید بعد گفت: چیز مهمی نیست.اما باید منتقل بشی بیمارستان.من اینجا آمپول مورد نیاز رو ندارم.صبا ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: ولی توی کیفت ممکنه باشه.نمی خوای بگردیش؟!- نه! می دونم ندارم.- مثل دختر آقای محمودی شده؟- چقدر سوال می پرسی.بجای حرف زودتر آمادش کن ببریمش بیمارستان.صبا با وجودیکه طرزر برخورد منصور برایش گران آمده بود.از او اطاعت کرد.کورش در خانه کنار ثمره ماند و زن و شوهر،آنیتا را که همچنان در حال درد کشیدن بود به بیمارستان رساندند.برای صبا عجیب بود چرا منصور با وجود دو بیمارستان مجهز نزدیک خانه شان،اصرار دارد آناهیتا را به بیمارستان خودش منتقل کند.- اونجا دست من باز تره.- برای تزریق یک آمپول نیازی به این کارها نیست.آنیتا درد داره و همه جا کار مارو راه می اندازند چرا باید مسیر دورتری بریم.- با من بحث نکن صبا.من که بی دلیل کاری رو انجام نمی دم.صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می ک<

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تبلیغات